شبگرد

تنهایم مثل ماهی در تنگ آب

شبگرد

تنهایم مثل ماهی در تنگ آب

شبگرد

زِنـدگیــ بهـ مـن آموخـتــ …بآختـم تآ בلخــوشـتــ کـُنَم!

بـَرگ بَرَنـבه اَتــ سآבگیـم نبوב ، בلــ پآکـمــ بـوב …

چون پـآیــ مَـن بـهـ تیغــ کسآنیــ زَخـمــ بَرבآشتــ کـه

اَز آنہــآ اِنتِظآر مُـحَـبَتــ בآشتَمــ زِنـבگیــ بهـ مَـنــ آموخـتـــ

هــیــــچــ کـَسـ شَبیـهـ حـرفہــــــــآیَشــ نیستـ..

بایگانی
آخرین مطالب

۷۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

سلام من به محرم

ســـلام مــن بــه مـحـرم، مـحـرم گــــل زهــرا

                                  بـه لطـمه‌هـای ملائـک بـه مــاتـم گــل زهـرا

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه تشنـگی عـجـیـبـش

                        بـه بـوی سیـب زمـینِ غـم و حـسین غریـبش

سلام من بـه محـرم بـه غصـه و غــم مـهـدی
                              به چشم کاسه ی خون و به شال ماتم مـهـدی
 
 سـلام من بــه مـحـرم بـه کـربـلا و جـلالــش

                                 به لحظه های پـرازحزن غرق درد و ملامش

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه حـال خستـه زیـنـب
                                 بـه بــی نـهــایــت داغ دل شـکــستــه زیـنـب
 
سلام من به محرم به دست ومشک ابوالفضل
 
                                بـه نـا امیـدی سقـا بـه سـوز اشـک ابوالفضل

 سـلام مـن بـه مـحـرم بـه قــد و قـامـت اکـبـر

                                  بـه کـام خـشک اذان گـوی زیـر نـیزه و خنجر

 سلام من به محرم به دسـت و بـازوی قـاسم

                         به شوق شهد شهادت حنـای گـیـسـوی قـاسم

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه گـاهـواره‌ی اصـغـر

                               به اشک خجلت شاه و گـلـوی پـاره‌ی اصـغـر 

سـلام مـن بـه مـحـرم به اضـطـراب سـکـیـنـه

                    بـه آن مـلـیـکـه، کـه رویش ندیده چشم مدینه

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه عـاشـقـی زهـیـرش 

                           بـه بـازگـشـتـن حُر و عروج خـتـم به خیرش

سلام من بـه محرم بـه مسـلـم و به حـبـیـبش

                      به رو سپیدی جوُن و به بوی عطر عجیـبـش

سلام من بـه محرم بـه زنگ مـحـمـل زیـنـب

                        بــه پـاره، پـاره تــن بــی سـر مـقـابـل زیـنـب

سلام من به محـرم به شـور و حـال عیـانـش

                         سلام من به حسـیـن و به اشک سینه زنـانش

شرم میکنم

شرم میکنم که وزن سیری ام را با ترازوی گرسنه ای بکشم...

سیگار

کسی که سیـــــگار می کشه...

از یه درد بـــزرگ رنج میـــبره...

از ســــرطان نترسونش...

!

خدایا به جهنمت نیازی نیست

خدایــــــا....!

به "جهنمت" نیازی نیست!

ما ادمها بهتر همدیگر

را میسوزانـــــــــــــیم


مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند..

مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند :

وقتی گروه نجات زن جوان را زیر اوار پیدا کرد , او مرده بود اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه چیز

عجیبی دیدند.زن با حالتی عجیب به زمین افتاده , زانو زده و حالت بدنش زیر فشار اوار کاملا

تعقییر یافته بود . ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را

احساس کردند . چند ثانیه بعد سرپرست گروه دیوانه وار فریاد زد :بیایید , زود بیایید ! یک بچه

اینجاست . . بچه زنده است . 

وقتی اوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختر سه_چهار ماهه ای از زیر ان بیرون کشیده شد . .

نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود . مردم وقتی بچه را بغل کردند , یک تلفن همراه از

لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته ان این پیام دیده میشد : عزیزم , اگر زنده ماندی ,

هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت . . .

از سکوتم بترس


از 
سکوتــم بتــرس ...!

وقتــی که ساکت می شوم ...

لابـد همــه ی درد دل هایــم را بــرده ام پیش خدا ...

بیشتر که گوش دهــی ..

از همــه ی سکوتــم .. از همــه ی بودنــم ..

یک "آه" می شنـــوی ...

و باید بترســـی ..

از "آه" مظلومـــی که فریادرســی جز خدا ندارد ...!!!

مادر


جوان

جوانی قوی که از گرسنگی به تنگ آمده بود، کنار خیابان نشست و دست خویش به سوی عابران دراز کرد و شرمگینانه گدایی را آغاز کرد.

شب شد اما هنوز دستش همچون شکمش خالی بود.

برخاست. از شهر بیرون رفت و زیر درختی شروع به گریه کرد.

آنگاه به آسمان نگریست و گفت : خدایا نزد غنی به کار رفتم، از من روی برگفت. به مکتب رفتم اما به خاطر تهیدستی، یادگیری آن بر من حرام شد. هر هنر جستم که نانی از آن درآرم، اما بیهوده. خواستم گدایی کنم، خلق تو گفتند :قوی و تن پرور است و نباید گدایی کند....

خدایا زادنم از مادر به خواست تو بود، اکنون می خواهم که مرا بازگردانی.

ناگهان ترکه ای از درخت برداشت و به سمت شهر فریاد زد : نانی خواستم ندادی، پس با زور آن را از تو می ستانم.

سالها گذشت و آن جوان به دزدی بی رحم تبدیل شد و ثروتی افسانه ای به دست آورد. همه او را می ستودند و از او می هراسیدند و در  پایان به قائم مقامی شهر گمارده شد.

پس دزدی در شهر مشروع شد و ستم از سوی دستگاه باب. از بین بردن ضعفا رایج شد و چاپلوسی پیشه ی مردم.

این گونه است که آغازین حرص آدمی به بالا و بالا می رود و آنگاه که هزار بار قوی تر می شود بر فرق او فرود می آید.

فاطمه فاطمه است


دیگر آن خنده‌ی زیبا به لب مولا نیست
همه هستند ولی هیچ کسی زهرا نیست
قطره‌ی اشک علی تا به ته چاه رسی

چاه فهمید که کسی همچو علی تنها نیست


گورت رو گم کن!!

به من گفت برو گورِت رو گم کن
    و حالا هر روز با گریه به دنبال قبر من می گردد !
    کاش آرام پیش خودت و زیر زبانی می گفتی :
    “زبانم لال !”