هیچ کس ویرانیم را حس نکرد...
وسعت تنهاییم را حس نکرد...
در میان خنده های تلخ من...
گریه پنهانیم را حس نکرد...
در هجوم لحظه های بی کسی...
درد بی کس ماندنم را حس نکرد...
آن که با آغاز من مانوس بود...
لحظه پایانی ام را حس نکرد...
هیچ شنیده اید که فقر، مادر همه ی مفاسد است و هیچ می دانید که در کنار هر کاخ نشین صدها کوخ نشین آواره اند؟ آیا خبر دارید که در کنار جامه های رنگین ، ژنده پوشانی عریانند؟
شنیده اید که در کنار غذا های لذیذ و چرب سفره هایی خالی از نان خشکند؟
شنیده ام که دخترکی با چشمان حسرت بار
هر روز ساعتی چند پشت ویترین عروسک فروشی می ایستد و دیده ام که پسرکی در
بهترین سنین کودکی وشیطنت، باید با خستگی برای روزی 500تومان از این اتوبوس
به آن اتوبوس برود وفریاد بزند:آدامس آدامس.
هیچ خبر دارید که راه نان خوردن یکی خود فروشی شده بود و دختری از خانه فرار کرد تا کاخ آرزوهایش در فقر وفلاکت پدر نسوزد؟
آیا می دانید که تمام اسباب زندگی خانواده ای به خاطر دیرکرد اجاره به خیابان ریخته شد؟
شنیده اید که در پشت نگاههای معصوم دخترکی گل فروش ، نگاههای پر از خنجر برخی بی غیرتان نهفته است؟
خبر دارید که پدری برای تولد پسر 8 ساله اش
پژو خرید و دیگری عروسیی نمادین با هدایای 20 میلیونی برای کودک 6 ساله در
تالار برگزار کرد؟
راستی روزی می رسد که پدر کارگر بتواند برای دخترکش عروسکی به بزرگی آرزوهایش بخرد ؟
با
نزدیک شدن به شب عید و روزهای آخر اسفند، عبور از پیادهروهای خیابانهای
مرکز شهر واقعا سخت میشود؛ ترجیح میدهم از کنارههای خیابان راه بروم؛
«وه! عجب جمعیتی!»؛ انگار همه مردم از خانههای خود بیرون آمدهاند؛
مغازههای رنگارنگ میان ازدحام مردم کمتر دیده میشود.اسکناس ها شمرده می
شود و پس از دست به دست شدن ،جنس تحویل گرفته می شود .
پاساژ ها مملو از جمعیت است پشت ویترین
اکثر مغازه ها کاغذ "قیمت مقطوع است " چسبانده شده است ،با این حال هیچ کس
دست خالی از مغازه ها بیرون نمی آید. افرادی که از این پاساژهای مجلل بالای
شهر خرید می کردند هیچ صحبتی از گرانی کالاهای شب عید وناتوانی از خرید
نمی کردند . فقط مهم بود که کالای مورد نظرشان به دلشان بنشیند و به قواره
شان بیاید. اکثر افراد خوراکی به دست و لبخند به لب از خرید کردن لذت می
بردند اما کاش می توانستند دراین وانفسای همه گیر سری هم به بعضی ها بزنند.
به نگاه های مشتاق کودکانی که معنای " ندارم" را نمی فهمند، به دل پردرد
پدری که حسرت را می بیند و زهر شرمندگی را می نوشد، به دست های خالی مادران
تنهایی که بار زندگی را سال ها در همین خانه تکانی های دم عید به دوش
کشیده اند تا برق شادی را در چشمان کودکان خود بنشانند و به پیر زنی گوژ
پشت که کیسه لیفهایش را از این مغازه به آن مغازه می برد تا شاید کسی پیدا
شود که نیازمند لیف باشد.
برخی از مغازه داران احترام سنش را نگه می
دارند ودست در دخل کرده و مبلغ اندکی به او می دهند اما برخی دیگر همچون
نگهبانان حتی اجازه ورود به او نمی دهند تا مبادا خط اخم بر چهره مشتریان
شادشان بنشیند. اما پیرزن برای تهیه یک دست لباس نو برای نوه یتیمش بار این
حقارت را به دوش می کشد تا شاید بتواند شب عید برق شادی را در چشمان نوه
اش بنشاند.
صدای ساز و تنبک "حاجی فیروز" که خبر از فرا رسیدن عید می دهد برای همه
خبری خوش نیست. صدای چرخش زنگوله ی عمو نوروز برای آنان که بیکاری و فقر
امانشان را بریده است خبری شوم است که پیام شادی و سرور نمی آورد. کم
نیستند پدرانی که این روزها دیرتر از همیشه به خانه می آیند تا چشمشان به
چشمان پر از التماس کودکانشان نیفتد. بسیارند مادرانی که لباس فرزند
بزرگترشان را برای تن پوش فرزند کوچکتر پلیسه می زنندو شباهنگام فرزندان
گرسنه خود را امر به خواب می کنند.در این میان عرق شرم یک پدروگریه پنهان
یک مادر خرد کننده تر از همه است وقتی کلمه ندارم را در ذهن مرور کنند تا
تحویل کودکانشان دهند .
اینها دردهایی است که شاید من و شما به قدر
جرعه ای هم از آن نچشیده باشیم اما آنها سالهاست که با آن دست و پنجه نرم
می کنند. گرسنگی کوچکترین درد آنهاست. درد آنها زیستن در دنیایی است که همه
در کلام ،دایه ی مهربان تر از مادرند و در عمل هیچ؛ دنیایی که به انسانها
اجازه بی تفاوت بودن و حتی گاه ظالم بودن را می دهد تا واژه هایی همچون شرم
و وجدان بی معنی شود. درد آنها دیده شدن و نادیده گرفته شدن است. به یقین
کوچکترهای این جماعت حتی در پستوهای ذهنشان خاطره خوشی از زندگی ندارند چون
همیشه با درد نداری زیسته اند.
من دست ندارم ، تو مرا یاری کن
من وعده ی آبِ تو به اصغر دادم
یک جرعه برای او نگهداری کن
نه به خاطر نفسی که می کشم
خدایا ازت ممنونم
نه به خاطر رزقی که برام مقدر کردی
خدایا ازت ممنونم
نه به خاطر خوشی های زندگی
خدایا ازت ممنونم
فقط به خاطر این که هر چی از نعمتهات بهم دادی
چه کم ، چه زیاد
بی منت بود
ازت ممنونم خدا
ﭼﻤﺪﻭﻧﺶ
ﺭﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ،ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻫﻨﮓﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻼ ﯾﮏ ﺳﺎﮎ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﯾﻪ
ﻗﺮﺁﻥ ﮐﻮﭼﮏ، ﮐﻤﯽ ﻧﻮﻥ ﺭﻭﻏﻨﯽ، ﺁﺑﻨﺎﺕ، ﮐﺸﻤﺶ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ، ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺮﻭﻉ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ
... ﮔﻔﺖ: "ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﻥ، ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﯿﺰ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻡ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺑﻤﻮﻧﻢ، ﺩﻟﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﻧﻮﻩ ﻫﺎﻡ ﺗﻨﮓ ﻣﯿﺸﻪ "! ﮔﻔﺘﻢ : " ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺸﻪ، ﭼﺎﺩﺭﺗﻮﻥ ﻫﻢ ﺁﻣﺎﺩﻩﺳﺖ، ﻣﻨﺘﻈﺮﻥ ". ﮔﻔﺖ: " ﮐﯿﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﻥ؟ ﺍﻭﻧﺎ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻣﻨﻮ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﻦ !
ﺁﺧﻪ ﺍﻭﻥ ﺟﺎ ﻣﺎﺩﺭﺟﻮﻥ، ﺁﺩﻡ ﺩﻕ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻫﺎ، ﻣﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﺻﻼ،
ﺍﻭﻡ، ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﻢ . ﺧﻮﺑﻪ؟ ﺣﺎﻻ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﻤﻮﻧﻢ؟ " ﮔﻔﺘﻢ : " ﺁﺧﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ، ﺷﻤﺎ ﺩﺍﺭﯼ ﺁﻟﺰﺍﯾﻤﺮ ﻣﯽﮔﯿﺮﯼ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ "! ﮔﻔﺖ: "ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﻥ، ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﺳﺨﺘﻪ ﺭﻭﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﻗﺒﻮﻝ ! ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﭼﯽ؟ ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯼﺩﺧﺘﺮﻡ؟ "! ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﺸﯿﺪﻡ !... ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺍﺷﺖ، ﻫﻤﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﻭ ﺟﻮﻭﻧﯿﻢ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻣﻬﺮﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻧﺜﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺍﻭﻥ ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﻫﻮﯾﺖ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﻭ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﺑﻮﺩ، ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ، ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ! ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪﺍﻥ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺭﯾﻢ
ﺗﻮﺍون لحظه طاقت ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﺮﻟﺐ ﻫﺎﯼ ﭼﺮﻭﮐﯿﺪﻩﺍﺵ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ،
ﺳﺎﮐﺶ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﻧﻮﻥ ﺭﻭﻏﻨﯽ ﻭ ... ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺷﯿﺮﯾﻦﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ
ﺑﻮﺩﻥ! ﺁﺑﻨﺎﺕ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﮔﻔﺖ: "ﺑﺨﻮﺭ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﻥ، ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯼ ﻫﯽ ﺑﺴﺘﯽ ﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﯼ ". ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﭼﺮﻭﮐﯿﺪﺷﻮ ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : "ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﻥ ﺑﺒﺨﺶ، ﺣﻼﻟﻢ ﮐﻦ، ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ ". ﺍﺷﮑﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﻪ ﺭﻭ ﺳﺮﯼ ﺍﺵ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : "ﭼﯽ ﺭﻭ ﺑﺒﺨﺸﻢﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯽ ﯾﺎﺩ، ﺷﺎﯾﺪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ ! ﮔﻔﺘﯽ ﭼﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ؟ ﺁﻟﻤﯿﺰﺭ؟ "! ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﯼ ﻟﺮﺯﻭﻧﺶ، ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺭﺍ ﺷﻮﻧﻪﻣﯿﮑﺮﺩ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﻣﯿﮕﻔﺖ: " ﮔﺎﻫﯽ ﭼﻪ ﻧﻌﻤﺘﯿﻪﺍﯾﻦ ﺁﻟﻤﯿﺰﺭ "