ﺳﻼﻡ ﻋﺸﻘﻢ ﺧﻮﺑﯽ ؟؟
ﻣﺮﺳﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺩﯾﺪﻧﻢ ... ﻋﺸﻘﻢ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺯﻭﺩ ﺑﯿﺎﯼ ﺩﯾﺪﻧﻢ ﺑﺎﺷﻪ ؟؟
ﻭﺍﯾﺴﺎ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﺮﺍ ﭼﺸﻤﺎﺕ ﺧﯿﺴﻪ !
ﺩﺍﺭﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ ؟؟
ﺗﻮ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮔﺮﯾﺖ ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ..
ﻋﺸﻘﻢ ﻧﮑﻨﻪ ﺩﻟﺖ ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻦ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﻧﻪ ؟؟
ﺭﺍﺳﺘﺶ ...
ﻣﻨﻢ ﺩﻟﻢ ﻭﺍﺳﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ .. ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺑﺲ ﮐﻦ ﺩﯾﮕﻪ ..
ﺍﮔﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﮐﻢ ﻣﺤﻠﯽ ﻫﺎﺕ ،
ﺍﮔﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﺑﺪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻫﺎﺕ ، ﺍﮔﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﺑﯽ ﻣﺮﺍﻣﯽ ﻫﺎﺕ ..
ﺩﺍﺭﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﻦ ﻣﻦ ﻗﺒﻞ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺨﺸﯿﺪﻣﺖ ﻭﻟﯽ ﻫﺮﭼﯽ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ ﺗﻮ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩﯼ ﻭ ﮔﻮﺷﯿﺖ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯼ ..
ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮﻡ ﻗﺸﻨﮕﻪ ؟؟
بغل کن قبرمو بذار آروم شم یکم ، من دستم دیگه از این دنیـا کوتـاهه
ﺩﺳﺘﺖ ﺭﻭ ﺑﮑﺶ ﺭﻭ ﺳﻨﮒ ﻗﺒﺮﻡ ﺗﺎ ﺁﺭﻭﻡ ﺷﻢ ...
ﻋﺸﻘﻢ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﺗﻮﺭﻭ ﺑﺨﺸﯿﺪﻡ
معلم اسم دانش آموز را صدا کرد، دانش آموز
پای تخته رفت ، معلم گفت: شعر بنی آدم را بخوان ، دانش آموز شروع کرد:
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
به اینجا که رسید متوقف شد ،معلم گفت: بقیه اش را بخوان! دانش آموز گفت: یادم نمی
آید ، معلم گفت: یعنی چی ؟این شعر ساده را هم نتوانستی حفظ کنی؟! دانش آموز
گفت:آخر مشکل داشتم مادرم مریض است و گوشه ی خانه افتاده ،پدرم سخت کار میکند اما
مخارج درمان بالاست، من باید کارهای خانه را انجام بدهم و هوای خواهر برادرهایم را
هم داشته باشم ببخشید، معلم گفت: ببخشید همین؟!مشکل داری که داری باید شعر رو حفظ
میکردی مشکلات تو به من مربوط نمیشه!در این لحظه دانش آموز گفت:
تو
کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
به نام خدا
جک و دوستش باب تصمیم می گیرند برای تعطیلات به اسکی برند.
با همدیگه رخت و خوراک و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جک می کنند و به سوی پیست اسکی راه می افتند
پس از دو سه ساعت رانندگی، توفان و برف و بوران شدیدی جاده را در بر گرفت
چراغ خانه ای را از دور می بینند و تصمیم می گیرند شب را آنجا بمانند تا
توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند.
هنگامی که نزدیکتر می شوند می بینند که آن خانه در واقع کاخیست بسیار بزرگ و
زیبا که درون کشتزار پهناوریست و دارای استبلی پر ازاسب و آن دورتر از
خانه هم طویله ای با صدها گاو و گوسفند است.
زنی بسیار زیبا در را باز می کند.
مردان که محو زیبایی زن صاحبخانه شده بودند، توضیح می دهند که چگونه در راه
گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذیرد شب را آنجا سر کنند تا صبح
به راهشان ادامه دهند.
زن جذاب با صدایی دلنشین گفت: همانطور که می بینید من در این کاخ بزرگ تنها
هستم، اما مساله این است که من به تازگی بیوه شده ام و اگر شما را به خانه
راه دهم از فردا همسایه ها بدگویی و شایعه پراکنی را آغاز می کنند.
جک پاسخ داد: نگران نباشید، برای این که چنین مساله ای پیش نیاید ما می تونیم در اصطبل بخوابیم.
سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بیدار کردن شما راه خود را به طرف پیست اسکی ادامه خواهیم داد.
زن صاحبخانه می پذیرد و آن دو مرد به اصطبل می روند و شب را به صبح می رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه می افتند
حدود نه ماه بعد جک نامه ای از یک دادگاه دریافت می کند در آغاز نمی تواند
نام و نشانیهایی که در نامه نوشته بود را به یاد آورد اما سر انجام پس از
کمی فشار به حافظه می فهمد که نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای
است که یک شب توفانی به آنها پناه داده بود.
پس از خواندن نامه با سرگردانی و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسید:
باب، یادت میاد اون شب زمستانی که در راه پیست اسکی گرفتار توفان شدیم و به
خانه ی آن زن زیبا و تنها رفتیم؟
باب پاسخ داد: بله
جک گفت: یادته که ما در اصطبل و در میان بو و پشگل اسب و قاطر خوابیدیم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حدیثی در نیاید؟
باب این بار با صدایی لرزانتر پاسخ داد: آره.. یادمه
جک پرسید: آیا ممکنه شما نیمه شب تصادفی به درون کاخ رفته باشید و تصادفی سری به آن زن زده باشید؟
باب سر به زیر انداخت و گفت: من ... بله...من...
جک که حالا دیگر به همه چیز پی برده بود پرسید: باب ! پس تو ... تو تو اون
حال و هوا خودت رو جک معرفی کرده ای؟؟ ... تا من ... بهترین دوستت را ...
جک دیگر از شدت هیجان نمی توانست ادامه دهد ...
باب که از شرم و ناراحتی سرخ شده بود گفت ... جک ... من می تونم توضیح بدم
... ما کله مون گرم بود و من فقط می خواستم ... فقط ... حالا چی شده مگه؟
.
.
.
.
.
جک احضاریه دادگاه را نشان داد و گفت: اون زن طفلک به تازگی مرده و همه چیزش را برای من به ارث گذاشته!
میدانی رفیق..............
نه زیبایم..........
نه مهربان.............
فراری از دختران اهن پرست و پسران مانکن پرست.........
فقط برای خودم هستم.......
خوده خودم.
صبورم و سنگین....
سرگردان...
ومغرور...........
قانع........
با یک پیچیدگی ساده.....
و مقداری بی حوصلگی زیاد....
برای تویی که چهره را میپرستی نه سیرت ادمی را ....
هیچ ندارم.........
راهت را بگیر و برو............
حوالی ما توقف ممنوع است..........
دلم گرفته ای خدا کجایی..........دلم میخواد
دست تو رو بگیرم
میدونم این کفره ولی خدا جون.......ساده میگم دلم میخواد بمیرم
دنیای زیبایی که ساختی خدا.....چیزی به جز غم واسه من نداره
عاشق ابرای بهارم اما............بیشتر از اون چشمای من میباره
خدا همه میگن تو مهربونی........میگن که تو عاشق بنده هاتی
پس چرا وقتی اشکامو میدیدی........جواب قلب خستمو ندادی
خدا به جز تو هیچ کسو ندارم......که گوش بده حرف دل خستمو
یا وقتی توی سختیا جون میدم........بهم بگه که میگیره دستمو
غمام دیگه خیلی شده ای خدا........نمیدونم غصه واسه کدومه
چه حسی داره وقتی که یه بنده....بهت میگه که مرگم آرزومه
یه ثانیه خوشی توی زندگی.......این روزا واسه من مث یه خوابه
چرا باید این باشه سرنوشتم.........تموم این چراها بی جوابه
خدا چرا تموم نمیشه عمرم........میدونم هیچ کسی منو نمیخواد
خودت نوشتی توی سرنوشتم.....که واسه من یه روز خوش نمیاد
خدا چقدر ناله کنم پیش تو............خدا فقط یه بار بده جوابم
بهم بگو تموم اینا خوابه................یا کاری کن که تا ابد بخوابم
گنجشک با خدا قهر بود… روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه می دارد…
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت …
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد …
جاده ی موفقیت سر راست نیست
پیچی وجود دارد به نام شکست
دور برگردانی به نام سردرگمی
سرعت گیر هایی به نام دوستان
چراغ قرمز هایی به نام دشمنان
چراغ احتیاط هایی به نام خانواده
تایر های پنچری خواهید داشت به نام شغل
اما اگر یدکی به نام عزم داشته باشید
موتوری به نام استقامت
و راننده ای به نام خدا
به جایی خواهید رسید که موفقیت نام دارد.
سلام بر مولایم امام عصر، آن مهربانتر از پدر
مولای من، عرضی داشتم.
من، کلمه یتیم را خدمتت معنا میکنم هرجا غلط گفتم بر من ببخش و خودت تصحیحش کن :
یتیم یعنی:
یعنی روزهای عید وقتی همه از پدرشان عیدی می گیرند تو حسرت داشتن یک بزرگتر را داشته باشی.
یعنی وقتی که همه بچه ها دست در دست پدرشان به مدرسه می روند تو کسی را نداشته باشی تا دستت را بگیرد.
یعنی وقتی کودک دیگری را در آغوش پر مهر پدرش ببینی حسرت داشتن آغوش گرمی تا مغز استخوانت را بسوزاند.
یعنی زمانی که ازدرد و غصه های دنیا اشکت بر روی گونه ات جاری شد ،دستی نباشد که آن را از چهره ات پاک کند.
یعنی که عروس یا دامادی در مراسم عروسی - که همه به نشانه احترام دست
پدرشان را می بوسند و از او طلب دعای خیر میکنند- به دنبال دستی برای
بوسیدن ودل مهربانی برای دعا بگردد .
یعنی توی دنیا هرجا گیر کردی عجیب هوس پشت و پناه کنی و آن پشت و پناه همیشه جایش خالی باشد.
یتیم یعنی وقتی سایهی پر مهر پدری را بر سر بچهاش میبینی از اعماق وجودت آرزو کنی کاش آن بچه تو بودی و آن دست پر مهر دست پدر تو!
یتیم
یعنی آقای مدیر کارنامهات را به تو میدهد و تو با خوشحالی میگیری و
وقتی به جای خالی امضای پدر فکر میکنی همهی لبخندت لابهلای غصههایت گم
میشود!
یتیم یعنی ناپدریات هرروز به تو وعدهی اسباببازیها و شادیهای لحظهای بدهد، اما تو توی دلت منتظر یک شادی همیشگی باشی!
یتیمی یعنی یک دنیا پر از ناپدری!
یتیم یعنی هرشب سر به بالین گذاشتن و آرام با گمشدهات درد و دل کردن و نبودن هر روزه اش را با انگشتانت شمردن!
دیدی آقا، یتیم یعنی همین !
یعنی من .
یعنی آن کودک فلسطینی،
همان سیل زدهی پاکستانی،
یعنی ما،کل آدمهای دنیا !
که وقتی از خفقان دنیا دلمان میگیرد نیستی تا پشت و پناهمان باشی.
نیستی تا دست پرمهرت را بر سرمان بکشی.
ولی تو ای مهربانتر از پدر
با آنکه درد دوری ات را با عمق وجودمان احساس می کنیم، و با تبعیت از هوای نفس و شیطان دل نازنینت را می آزاریم ، ولی تو
دوشنبه و پنجشنبه که کارنامهمان را میبینی جای امضاء را خالی میگذاری و از طرف ما ضمانت میکنی:
"تا هفتهی دیگر خودش را درست میکند"
چه بهتر بود که همه یتیمان عالم فقط یک جمله را با هم زمزمه می کردند:
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج