سلام بر مولایم امام عصر، آن مهربانتر از پدر
مولای من، عرضی داشتم.
من، کلمه یتیم را خدمتت معنا میکنم هرجا غلط گفتم بر من ببخش و خودت تصحیحش کن :
یتیم یعنی:
یعنی روزهای عید وقتی همه از پدرشان عیدی می گیرند تو حسرت داشتن یک بزرگتر را داشته باشی.
یعنی وقتی که همه بچه ها دست در دست پدرشان به مدرسه می روند تو کسی را نداشته باشی تا دستت را بگیرد.
یعنی وقتی کودک دیگری را در آغوش پر مهر پدرش ببینی حسرت داشتن آغوش گرمی تا مغز استخوانت را بسوزاند.
یعنی زمانی که ازدرد و غصه های دنیا اشکت بر روی گونه ات جاری شد ،دستی نباشد که آن را از چهره ات پاک کند.
یعنی که عروس یا دامادی در مراسم عروسی - که همه به نشانه احترام دست
پدرشان را می بوسند و از او طلب دعای خیر میکنند- به دنبال دستی برای
بوسیدن ودل مهربانی برای دعا بگردد .
یعنی توی دنیا هرجا گیر کردی عجیب هوس پشت و پناه کنی و آن پشت و پناه همیشه جایش خالی باشد.
یتیم یعنی وقتی سایهی پر مهر پدری را بر سر بچهاش میبینی از اعماق وجودت آرزو کنی کاش آن بچه تو بودی و آن دست پر مهر دست پدر تو!
یتیم
یعنی آقای مدیر کارنامهات را به تو میدهد و تو با خوشحالی میگیری و
وقتی به جای خالی امضای پدر فکر میکنی همهی لبخندت لابهلای غصههایت گم
میشود!
یتیم یعنی ناپدریات هرروز به تو وعدهی اسباببازیها و شادیهای لحظهای بدهد، اما تو توی دلت منتظر یک شادی همیشگی باشی!
یتیمی یعنی یک دنیا پر از ناپدری!
یتیم یعنی هرشب سر به بالین گذاشتن و آرام با گمشدهات درد و دل کردن و نبودن هر روزه اش را با انگشتانت شمردن!
دیدی آقا، یتیم یعنی همین !
یعنی من .
یعنی آن کودک فلسطینی،
همان سیل زدهی پاکستانی،
یعنی ما،کل آدمهای دنیا !
که وقتی از خفقان دنیا دلمان میگیرد نیستی تا پشت و پناهمان باشی.
نیستی تا دست پرمهرت را بر سرمان بکشی.
ولی تو ای مهربانتر از پدر
با آنکه درد دوری ات را با عمق وجودمان احساس می کنیم، و با تبعیت از هوای نفس و شیطان دل نازنینت را می آزاریم ، ولی تو
دوشنبه و پنجشنبه که کارنامهمان را میبینی جای امضاء را خالی میگذاری و از طرف ما ضمانت میکنی:
"تا هفتهی دیگر خودش را درست میکند"
چه بهتر بود که همه یتیمان عالم فقط یک جمله را با هم زمزمه می کردند:
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
بـه لطـمههـای ملائـک بـه مــاتـم گــل زهـرا سـلام مـن بـه مـحـرم بـه تشنـگی عـجـیـبـش بـه بـوی سیـب زمـینِ غـم و حـسین غریـبش به لحظه های پـرازحزن غرق درد و ملامش سـلام مـن بـه مـحـرم بـه قــد و قـامـت اکـبـر سلام من به محرم به دسـت و بـازوی قـاسم به شوق شهد شهادت حنـای گـیـسـوی قـاسم به اشک خجلت شاه و گـلـوی پـارهی اصـغـر بـه آن مـلـیـکـه، کـه رویش ندیده چشم مدینه سـلام مـن بـه مـحـرم بـه عـاشـقـی زهـیـرش بـه بـازگـشـتـن حُر و عروج خـتـم به خیرش سلام من بـه محرم بـه مسـلـم و به حـبـیـبش به رو سپیدی جوُن و به بوی عطر عجیـبـش سلام من بـه محرم بـه زنگ مـحـمـل زیـنـب بــه پـاره، پـاره تــن بــی سـر مـقـابـل زیـنـب سلام من به محـرم به شـور و حـال عیـانـش سلام من به حسـیـن و به اشک سینه زنـانش
مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند :
وقتی گروه نجات زن جوان را زیر اوار پیدا کرد , او مرده بود اما کمک رسانان زیر
نور چراغ قوه چیز
عجیبی دیدند.زن با حالتی عجیب به زمین افتاده , زانو زده و حالت بدنش زیر
فشار اوار کاملا
تعقییر یافته بود . ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای
موجودی ظریف را
احساس کردند . چند ثانیه بعد سرپرست گروه دیوانه وار فریاد زد :بیایید , زود
بیایید ! یک بچه
اینجاست . . بچه زنده است .
وقتی اوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختر سه_چهار ماهه ای از زیر ان بیرون کشیده
شد . .
نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود . مردم وقتی بچه را بغل کردند , یک تلفن همراه از
لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته ان این پیام دیده میشد : عزیزم , اگر زنده ماندی ,
هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت . . .
جوانی قوی که از گرسنگی به تنگ آمده بود، کنار خیابان نشست و دست خویش به سوی عابران دراز کرد و شرمگینانه گدایی را آغاز کرد.
شب شد اما هنوز دستش همچون شکمش خالی بود.
برخاست. از شهر بیرون رفت و زیر درختی شروع به گریه کرد.
آنگاه به آسمان نگریست و گفت : خدایا نزد غنی به کار رفتم، از من روی برگفت. به مکتب رفتم اما به خاطر تهیدستی، یادگیری آن بر من حرام شد. هر هنر جستم که نانی از آن درآرم، اما بیهوده. خواستم گدایی کنم، خلق تو گفتند :قوی و تن پرور است و نباید گدایی کند....
خدایا زادنم از مادر به خواست تو بود، اکنون می خواهم که مرا بازگردانی.
ناگهان ترکه ای از درخت برداشت و به سمت شهر فریاد زد : نانی خواستم ندادی، پس با زور آن را از تو می ستانم.
سالها گذشت و آن جوان به دزدی بی رحم تبدیل شد و ثروتی افسانه ای به دست آورد. همه او را می ستودند و از او می هراسیدند و در پایان به قائم مقامی شهر گمارده شد.
پس دزدی در شهر مشروع شد و ستم از سوی دستگاه باب. از بین بردن ضعفا رایج شد و چاپلوسی پیشه ی مردم.
این گونه است که آغازین حرص آدمی به بالا و بالا می رود و آنگاه که هزار بار قوی تر می شود بر فرق او فرود می آید.