شبگرد

تنهایم مثل ماهی در تنگ آب

شبگرد

تنهایم مثل ماهی در تنگ آب

شبگرد

زِنـدگیــ بهـ مـن آموخـتــ …بآختـم تآ בلخــوشـتــ کـُنَم!

بـَرگ بَرَنـבه اَتــ سآבگیـم نبوב ، בلــ پآکـمــ بـوב …

چون پـآیــ مَـن بـهـ تیغــ کسآنیــ زَخـمــ بَرבآشتــ کـه

اَز آنہــآ اِنتِظآر مُـحَـبَتــ בآشتَمــ زِنـבگیــ بهـ مَـنــ آموخـتـــ

هــیــــچــ کـَسـ شَبیـهـ حـرفہــــــــآیَشــ نیستـ..

بایگانی
آخرین مطالب

۲۶ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

عشق و دیوانگی

زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود.

فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.

آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.

روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.

ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم. مثلا قایم باشک

همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد

من چشم می گذارم من چشم می گذارم….

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول

کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به

شمردن

….یک…دو…سه…چهار…

همه رفتند تا جایی پنهان شوند

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد

خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد

اصالت در میان ابرها مخفی گشت

هوس به مرکز زمین رفت

دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت

طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.

و دیوانگی مشغول شمردن بود.

هفتاد و نه…هشتاد…هشتاد و یک…

همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست

تصمیم بگیرد.

و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.

در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.

نود و ینج …نود و شش…نود و هفت…

هنگامیکه دیوانگی به صد رسید

عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.

اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی
پنهان شود

و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.

دروغ ته چاه

هوس در مرکز زمین

یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.

او از یافتن عشق ناامید شده بود.

حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او

پشت بوته گل رز است.

دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد

ان را در بوته گل رز فرو کرد.

و دوباره

تا با صدای ناله ای متوقف شد

عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده

بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.

شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را

ببیند.

او کور شده بود.

دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را

درمان کنم؟»

عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری

بکنی؛ راهنمای من شو.»

و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است

و دیوانگی همواره در کنار اوست.


خواستم داد شوم...

خواستم داد شوم... گرچه لبم دوخته است

خودم و جدّم و جدّ پدرم سوخته است

 

خواستم جیغ شوم، گریه ی بی شرط شوم

خواستم از همه ی مرحله ها پرت شوم

 

وسط گریه ی من رقص جنوبی کردیم

کامپیوتر شدم و بازی ِ خوبی کردیم

 

کسی از گوشی مشغول، به من می خندید

آخر مرحله شد، غول به من می خندید!

 

دل به تغییر، به تحقیر، به زندان دادم

وسط تلویزیون باختم و جان دادم!

 

یک نفر، از وسط کوچه صدا کرد مرا

بازی مسخره ای بود... رها کرد مرا!

 

با خودم، با همه، با ترس تو مخلوط شدم

شوت بودم! که به بازی بدی شوت شدم!!

 

خشم و توپیدن من! در پی ِ یاری تازه

ترس گل دادن تو در وسط ِ دروازه

 

آنچه می رفت و نمی رفت فرو... من بودم!

حافظ ِ اینهمه اسرار ِ مگو، من بودم

 

«آفرین بر نظر ِ لطف ِ خطاپوشش» بود

یک نفر، آن طرف ِ گوشی ِ خاموشش بود

 

از تحمّل که گذشتم به تحمّل خوردم

دردم این بود که از یار ِ خودی گل خوردم!

 

حرفی از عقل ِ بداندیش به یک مست زدند

باختم! آخر بازی، همگی دست زدند

 

از تو آغاز شدم تا که به پایان برسم

رفتم از کوچه که شاید به خیابان برسم

 

بوی زن دادم و زن داد به موی فـَشِنم!!

راه رفتم که به بیراهه ی خود، مطمئنم

 

عینک دودی ام از تو متلک می انداخت

بعد هر سکس، مرا عشق به شک می انداخت

 

خواندم و خواندی ام از کفر هزاران آیه

بعد بر باد شدم با موتور همسایه

 

حسّ عصیان زنی که وسط سیبم بود

حسّ سنگینی ِ چاقوت که در جیبم بود

 

زنگ می خوردی و قلبم به صدا دوخته بود

«تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود»

 

روحت اینجا و تن ِ دیگری ات می لرزید

اوج لذت به تن ِ بندری ات می لرزید

 

خسته از آنچه که بود و به خدا هیچ نبود

خسته از منظره ی خسته ی تهران در دود

 

خسته از بودن تو، خسته تر از رفتن تو

خسته از «مولوی» و «شوش» به «راه آهن» تو

 

خسته از بازی ِ این پنجره ی وابسته

رفتم از شهر تو با سوت قطاری خسته

 

وسط گریه ی آخر... وسط ِ «تا به ابد»

تخت بودم به قطاریدن ِ تهران-مشهد

 

شب تکان خورد و به ماتحت، صدا خارج کرد

دستی از دست تو از ریل، مرا خارج کرد

 

سوختم از شب ِ لب بازی ِ آتش با من

شوخی مسخره ی فاحشه هایش با من

 

کز شدم کنج اطاقم وسط ِ کمرویی

«نیچه» خواندم وسط ِ خانه ی دانشجویی

 

مرده بودی و کسی در نفس ِ من جان داشت

مرده بودی و کسی باز به تو ایمان داشت!

 

کشتمت! تن زده در ورطه ی خون رقصیدم

پشت هر میکروفون از فرط جنون رقصیدم

 

بال داریم که بر سیخ، کبابش کردند!

شعر خواندیم اگر فحش حسابش کردند!

 

دکتر ِ مرده که پای شب ِ بیمار بماند

«هر که این کار ندانست در انکار بماند»

 

فحش دادند و دلم خون شد و عمری خون خورد!

تلخ گفتند و کسی با خود ِ تو زیتون خورد

 

شب ِ من وصل شد از گریه به شب های شما

شب قسم خورد به زیتون و به لب های شما

 

شب ِ قرص از وسط ِ تیغ... شب ِ دار زدن...

شب ِ تا صبح، کنار تلفن زار زدن

 

شب ِ سنگینی یک خواب، کنار تختم

لمس لبخند تو در طول شب بدبختم

 

شب ِ دیوار و شب ِ مشت، شب ِ هرجایی

شب ِ آغوش کسی در وسط تنهایی

 

شب ِ پرواز شما از قفس خانگی ام

شب ِ دیوانگی ام در شب دیوانگی ام

 

پاره شد خشتک من روی کتابی دینی

«تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی»

 

خام بودم که مرا سوختی از بس پختم!

پاره شد پیرهنم... دیدم و دیدی: لختم

 

فحش دادم به تو از عقل، نه از بدمستی!

مست کردم به فراموشی ِ «بار ِ هستی»

 

از گذشته شب تو تا به هنوزم آمد

مست کردم که نفهمم چه به روزم آمد!

 

وسط آینه دیدی و ندیدم خود را

در شب یخزده سیگار کشیدم خود را

 

به خودم زنگ زدم توی شبی پاییزی

دود سیگار شدم تا که نبینم چیزی

 

درد بودیم اگر دردشناسی کردیم

کافه رفتیم! ولی بحث سیاسی کردیم

 

گریه کردیم به همراهی ِ هر زندانی

فحش دادیم به آقای ِ شب ِ طولانی

 

گریه کردیم ولی زیر پتویی ساکت

فحش دادیم به اخبار تو در اینترنت

 

عشق، آزادی ِ تو بود و نبودی پیشم

«من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم»؟!

 

سرد بود آن شب و چندی ست که شب ها سردند

ما که کردیم دعا تا که چه با ما کردند!

 

صبح، خورشید زد و شب که به پایان نرسید

به تو پیغام ِ من از داخل زندان نرسید

 

گریه کردم به امیدی که ندارم در باد

«آه! کز چاه برون آمد و در دام افتاد»

 

خنده ام مثل ِ همه چیزم و دنیا الکی ست

اوّل و آخر ِ این قصّه ی پر غصّه یکی ست!

 

از دروغی که نگفتیم و به ما می شد راست

«کس ندانست که منزلگه ِ مقصود کجاست»

 

خسته از هرچه نبوده ست که حتما ً بوده!

خسته از خستگی ِ این شب ِ خواب آلوده

 

می نشینم وسط ِ گریه ی تهران در دود

می نشینم جلوی عکس زنی خواب آلود

 

گم شده در وسط اینهمه میدان شلوغ

بغض من می ترکد در شب تو با هر بوق

 

به کسی در وسط ِ آینه ها سنگ زدن!

به زنی منتظر ِ هیچ کست زنگ زدن

 

به زنی با لب خشکیده و چشمی قرمز

به زنی گریه کنان روی کتاب ِ «حافظ»

 

به زنی سرد شده در دل ِ تابستانت!

به زنی رقص کنان در وسط ِ بارانت

 

به زنی خسته از این آمدن و رفتن ها

به زنی بیشتر از بیشتر از تو، تنها!

باید کمک کنی ،

باید کمک کنی ، کمرم را شکسته اند

بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند

نه راه پیش مانده برایم نه راه پس

پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند

هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند

هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند

حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند

آیینه های دور و برم را شکسته اند

گل های قاصدک خبرم را نمی برند

پای همیشه ی سفرم را شکسته اند

حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو

با سنگ ِ حرف ِ مُفت ، سرم را شکسته اند

هر چه داشتم برایش رو کردم ...

هر چه داشتم برایش رو کردم ...
اما لعنتی اسیـر نشد !!!
سیـــــــــــــر شد ...

خر شیطون

خـــدایــــا . .
ایــــن خـر شـیــــطــون رو بــــزن چــــلاق کــن !..
تـا مـن دیــگــه ســوارش نــشـم !!

دیگر بهار هم سرحالم نمیکند

دیگر بهار هم سرحالم نمیکند
چیزی شبیه معجزه زلالم نمیکند
آه ای خدا مرا به کبوتر شدن چکار
وقتی که سنگ هم رحم به بالم نمیکند