گریه بهانه ای است که عاشق ترم کنی
شاید مرا کبوتر جلد حرم کنی
آقای من! کلاغ به دردت نمی خورد!؟
از راه دورآمده ام باورم کنی
با ذوق وشوق آمده ام حضرت رئوف
فکری به حال رنگِ سیاه پرم کنی
زشتم قبول؛ بچه ی آهو که نیستم
باید نگاه معجزه بر جوهرم کنی
باید تو را به پهلوی زهرا قسم دهم
تا عاقبت به خیرترین نوکرم کنی
پسر جوانی ،با وسوسه یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان روسی ،خود فروشی می کردند. او روی یک صندلی در حیاط آنجا نشست . در آنجا پیرمرد ژولیده ای و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد.
پیرمرد در حین کارکردن ، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم ، چند سالت است ؟
گفت : بیست سالم است .
پرسید : برای اولین بار است که اینجا می آیی ؟
گفت : بله
پیرمرد آه پر دردی از ته دل کشید و گفت : می دانم برای چه کاری اینجا آمده ای ؛ به من هم مربوط نیست ، ولی پسرم ، آن تابلو را بخوان.
پسرک به طرف تابلو یی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به دیوار آویخته شده بود . سپس با صدای لرزان شروع به خواندن شعر تابلو کرد:
گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی
صبر کن تا پیدا شود گوهر شناس قابلی
آب پاشیده بر زمین شوره زار بی حاصل است
صبر کن تا پیدا شود زمین بایری
قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید ... اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو برد و گفت : پسرم ، روزگاری من هم به سن تو بودم و به اینجا آمدم ، چون کسی را نداشتم که به من بگوید:
« لذت های آنی ، غم های آتی در بر دارند»
کسی نبود که در گوشم بگوید :
ترک شهوت ها و لذت ها سخاست
هر که درشهوت فرو شد بر نخاست
کسی را نداشتم تا به من بفهماند :
به دنبال غرایز جنسی رفتن ، مانند لیسیدن عسل بر روی لبه شمشیر است ؛ عسل شیرین است ، اما زبان به دو نیم خواهد شد .
کسی به من نگفت :
اگر لذتِ ترک لذت بدانی
دگر لذت نفس را لذت ندانی
و هیچ کس اینها را به من نگفت و حالا که :
جوانی صرف نادانی شد و پیریُ پشیمانی
دریغا ،روز پیری آمی هوشیار می گردد
پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد.
چیزی در درون پسر فرو ریخت ... حال عجیبی داشت ، شتابان از آنجا بیرون آمد در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه می کرد: « گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی ...» و دیگر هرگز به آن مکان نرفت.
- هوی گوسفند چه خبرته؟!؟!
گوسفند در اصل به موجودی پشمالو و بی نزاکت گفته می شود که اندک زمانی است پایش را در شهر گزارده ولی ما امروزه به رانندگانی که چراغ قرمز را رد می کنند، رانندگانی که به محض سبز شدن چراغ و جهت یادآوری خاطره حنابندان مادر بزرگشان بوق های ممتد می زنند، عابرانی که از وسط اتوبان رد می شوند و یا صف اتوبوس را رعایت نمی کنند، بازیکنان تیم ملی فوتبال وقتی موقعیتی را خراب می کنند و کسانی که موقع راه رفتن پای دیگران را لگد می کنند می گوییم: هوی گوسفند چه خبرته؟!؟!
خیلی عصبانی بود.
گفت:اگه دوسم داری ثابت کن.
گفتم:چه جوری؟
... قیچیو برداشت و گفت:رگتو بزن.
گفتم:مرگ و زندگی دست خداست
گفت :پس دوسم نداری
قیچیو برداشتم و رگمو زدم وقتی داشتم تو آغوش گرمش جون میدادم آروم زیر لب
گفت :
اگه دوسم داشتی
تنهام نمی ذاشتی
می گوید: کلمات گـــــــــــاهی بار معنایی خود را از دست می دهند ...
این روزها " دوستـــــت دارم " ها دیگر قلــــــب کســـی را به تپش وا نمیدارد !
و گونه کسی را سرخ نمیکند !
دارم سعی می کنم همرنگ جماعت شوم،
آهای جماعت...
میشود کمکم کنید؟؟؟؟؟؟
شما دقیقا چه رنگی هستید؟!
رمانتیک...
گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!
ببرم بخوابانمش!
لحاف را بکشم رویش!
دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!
حتی برایش لالایی بخوانم،
وسط گریه هایش بگویم:
غصه نخور خودم جان!
درست می شود!درست می شود!
اگر هم نشد به جهنم...
تمام می شود...
بالاخره تمام می شود...!!!