یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...
طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...
مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...
اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...
مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...
توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...
مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...
مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!
نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !
نامه دختر زیبای 24 ساله و پاسخ رئیس ثروتمند
یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامهای بدین مضمون نوشته است:
میخواهم در آنچه اینجا میگویم صادق باشم. من 24 سال دارم. جوان و بسیار زیبا، خوشاندام، خوش هیکل، خوش بیان، دارای تحصیلات آکادمیک و مسلط به چند زبان دنیا هستم.
آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم. شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد.
چه برسد به 500 هزار دلار. خواست من چندان زیاد نیست. آیا مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلاری وجود دارد؟
آیا شما خودتان ازدواج کردهاید؟ سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟
چند سئوال ساده دارم:
1- پاتوق جوانان مجرد و پولدار کجاست؟
2- چه گروه سنی از مردان به کار من میآیند؟
3- معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند؟
و
اما جواب مدیر شرکت مورگان:
نامه شما را با شوق فراوان خواندم. در نظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که
سوالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یک سرمایهگذار حرفهای موقعیت شما
را تجزیه و تحلیل کنم :
درآمد سالانه من بیش از 500 هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما، وقت خودم را تلف میکنم.
از دید یک تاجر، ازدواج با شما اشتباه است، دلیل آن هم خیلی ساده است: آنچه شما در
سر دارید مبادله منصفانه "زیبائی" با "پول" است. اما اشکال
کار همین جاست: زیبائی شما رفتهرفته بعد ده سال آرام آرام به کل محو میشود اما
پول من، در حالت عادی بعید است بر باد رود.
در حقیقت، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه و چین و
چروک و پیری زود رس زنانه جایگزین این زیبائی خواهد گردید و اثری از این جوانی و
زیبائی باقی نخواهد ماند.
از نظر علم اقتصاد، من یک "سرمایه رو به رشد" هستم اما شما یک
"سرمایه رو به زوال".
به زبان والاستریت، هر تجارتی "موقعیتی" دارد. ازدواج با شما هم
چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه
نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما.
بنابراین هر آدمی با درآمد سالانه 500 هزار دلار نادان نیست که با شما
ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار میگذاریم اما ازدواج هرگز.
اما اگر شما علاوه بر جوانی و زیبائی کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من
رو به رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود کالاهایی با ارزش مثل
"انسانیت، پاکدامنی، شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری، حمایت، دوست داشتن،
عشق و ... " آن وقت احتمالا این معامله برای من هم سود فراوانی خواهد داشت
چون ممکن است من حتی فاقد دارایی هایی با ارزش با مشخصات شما باشم و برای داشتن
آنها پول زیادی خرج کنم. چون بعد چند مدت از ازدواج، بیش از زیبائی، اندام و
هیکل، مواردی که بیان کردم برای زندگی مشترک لازم بوده و من شدیدا به آنها
نیاز پیدا خواهم کرد.
در هر حال به شما پیشنهاد میکنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید.
بجای آن شما خودتان میتوانید با کمی تفکر و تلاش و با داشتن درآمد سالانه 500
هزار دلاری، فرد ثروتمندی شوید. اینطور، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آن که یک
پولدار احمق را پیدا کنید.
پروانه ها
"گاهی پروانه ها هم اشتباه عاشق میشوند
به جای شمع
گرد چراغ های بی احساس خیابان ها میگردند..."
عکس دل و جیگر سیاه میزنن رو پاکت تنباکو که به خیال خودشون ما روترک
بدن مشتی ما اگه دل و جیگرمون نسوخته بود که سمت قلیون نمیرفتیم…
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، پاهای برهنه ی خود را در برف
های کف پیاده رو جابه جا کرد تا شاید سرما کمتر آزارش دهد. او صورتش را به
شیشه ی سرد فروشگاه چسبانده بود و به داخل نگاه می کرد. در نگاهش چیزی موج می زد. انگار با نگاهش، نداشته هایش را از خدا طلب می کرد. گویا با چشمانش آرزو می کرد. خانمی
که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو
تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه... چند قیقه بعد ، در حالی که یک
جفت کفش نو در دستانش بود بیرون آمد. _ پسر کوچولو ! آقا پسر ! پسرک برگشت و به زن نگاه کرد. وقتی ان خانم کفش ها را به او داد، چشمانش برق می زد. پسرک با چشمان خوشحال و صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟ زن پاسخ داد :نه پسرم ؛ من تنها یکی از بندگان خدا هستم. پسرک گفت:آهان، می دانستم که با خدا نسبتی دارید!
کودک نجوا کرد: خدایا با من حرف بزن... مرغ دریایی آواز خواند و کودک نشنید... سپس کودک فریاد زد:خدایا با من حرف بزن... رعد در آسمان پیچید اما کودک گوش نداد... کودک نگاهی به اطرافش کرد گفت پس بگذار ببینمت... ستاره ای درخشید ولی کودک توجهی نکرد... کودک فریاد کرد خدااااااااااا به من معجزه ای نشان بده... و یک زندگی متولد شد اما کودک نفهمید... کودک با ناامیدی گریست... خدایا با من در ارتباط داشته باش بگذار بدانم انجایی... بنابر این خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد... ولی کودک پروانه را کنار زد و رفت.....