شبگرد

تنهایم مثل ماهی در تنگ آب

شبگرد

تنهایم مثل ماهی در تنگ آب

شبگرد

زِنـدگیــ بهـ مـن آموخـتــ …بآختـم تآ בلخــوشـتــ کـُنَم!

بـَرگ بَرَنـבه اَتــ سآבگیـم نبوב ، בلــ پآکـمــ بـوב …

چون پـآیــ مَـن بـهـ تیغــ کسآنیــ زَخـمــ بَرבآشتــ کـه

اَز آنہــآ اِنتِظآر مُـحَـبَتــ בآشتَمــ زِنـבگیــ بهـ مَـنــ آموخـتـــ

هــیــــچــ کـَسـ شَبیـهـ حـرفہــــــــآیَشــ نیستـ..

بایگانی
آخرین مطالب

ﭼﻤﺪﻭﻧﺶ ﺭﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ

ﭼﻤﺪﻭﻧﺶ ﺭﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ،ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻫﻨﮓﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻼ ﯾﮏ ﺳﺎﮎ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﮐﻮﭼﮏ، ﮐﻤﯽ ﻧﻮﻥ ﺭﻭﻏﻨﯽ، ﺁﺑﻨﺎﺕ، ﮐﺸﻤﺶ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ، ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺮﻭﻉ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ...

ﮔﻔﺖ: "ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﻥ، ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﯿﺰ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻡ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺑﻤﻮﻧﻢ، ﺩﻟﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﻧﻮﻩ ﻫﺎﻡ ﺗﻨﮓ ﻣﯿﺸﻪ "!

ﮔﻔﺘﻢ : " ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺸﻪ، ﭼﺎﺩﺭﺗﻮﻥ ﻫﻢ ﺁﻣﺎﺩﻩﺳﺖ، ﻣﻨﺘﻈﺮﻥ ".

ﮔﻔﺖ: " ﮐﯿﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﻥ؟ ﺍﻭﻧﺎ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻣﻨﻮ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﻦ ! ﺁﺧﻪ ﺍﻭﻥ ﺟﺎ ﻣﺎﺩﺭﺟﻮﻥ، ﺁﺩﻡ ﺩﻕ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻫﺎ، ﻣﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﺻﻼ، ﺍﻭﻡ، ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﻢ . ﺧﻮﺑﻪ؟ ﺣﺎﻻ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﻤﻮﻧﻢ؟ "

ﮔﻔﺘﻢ : " ﺁﺧﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ، ﺷﻤﺎ ﺩﺍﺭﯼ ﺁﻟﺰﺍﯾﻤﺮ ﻣﯽﮔﯿﺮﯼ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ "!

ﮔﻔﺖ: "ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﻥ، ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﺳﺨﺘﻪ ﺭﻭﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﻗﺒﻮﻝ ! ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﭼﯽ؟ ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯼﺩﺧﺘﺮﻡ؟ "!

ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﺸﯿﺪﻡ !... ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺍﺷﺖ، ﻫﻤﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﻭ ﺟﻮﻭﻧﯿﻢ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻣﻬﺮﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻧﺜﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ .

ﺍﻭﻥ ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﻫﻮﯾﺖ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﻭ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﺑﻮﺩ، ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ، ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ !

ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪﺍﻥ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺭﯾﻢ ﺗﻮﺍون لحظه طاقت ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﺮﻟﺐ ﻫﺎﯼ ﭼﺮﻭﮐﯿﺪﻩﺍﺵ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ، ﺳﺎﮐﺶ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﻧﻮﻥ ﺭﻭﻏﻨﯽ ﻭ ... ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺷﯿﺮﯾﻦﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩﻥ! ﺁﺑﻨﺎﺕ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ

ﮔﻔﺖ: "ﺑﺨﻮﺭ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﻥ، ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯼ ﻫﯽ ﺑﺴﺘﯽ ﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﯼ ".

ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﭼﺮﻭﮐﯿﺪﺷﻮ ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :

"ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﻥ ﺑﺒﺨﺶ، ﺣﻼﻟﻢ ﮐﻦ، ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ ".

ﺍﺷﮑﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﻪ ﺭﻭ ﺳﺮﯼ ﺍﺵ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :

"ﭼﯽ ﺭﻭ ﺑﺒﺨﺸﻢﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯽ ﯾﺎﺩ،

ﺷﺎﯾﺪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ ! ﮔﻔﺘﯽ ﭼﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ؟ ﺁﻟﻤﯿﺰﺭ؟ "!

ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﯼ ﻟﺮﺯﻭﻧﺶ، ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺭﺍ ﺷﻮﻧﻪﻣﯿﮑﺮﺩ

ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﻣﯿﮕﻔﺖ:

" ﮔﺎﻫﯽ ﭼﻪ ﻧﻌﻤﺘﯿﻪﺍﯾﻦ ﺁﻟﻤﯿﺰﺭ  "

حرم و.......

گریه بهانه ای است که عاشق ترم کنی

شاید مرا کبوتر جلد حرم کنی

آقای من! کلاغ به دردت نمی خورد!؟

از راه دورآمده ام باورم کنی

با ذوق وشوق آمده ام حضرت رئوف

فکری به حال رنگِ سیاه پرم کنی

زشتم قبول؛ بچه ی آهو که نیستم

باید نگاه معجزه بر جوهرم کنی

باید تو را به پهلوی زهرا قسم دهم

تا عاقبت به خیرترین نوکرم کنی

 

داستانه لذتِ ترک لذت

پسر جوانی ،با وسوسه یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان روسی ،خود فروشی می کردند. او روی یک صندلی در حیاط آنجا نشست . در آنجا پیرمرد ژولیده ای و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد.

پیرمرد در حین کارکردن ، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم ، چند سالت است ؟

گفت : بیست سالم است .

پرسید : برای اولین بار است که اینجا می آیی ؟

گفت : بله

پیرمرد آه پر دردی از ته دل  کشید و گفت : می دانم برای چه کاری اینجا آمده ای ؛ به من هم مربوط نیست ، ولی پسرم ، آن تابلو را بخوان.

پسرک به طرف تابلو یی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به دیوار آویخته شده بود . سپس با صدای لرزان شروع به خواندن شعر تابلو کرد:

گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی

صبر کن تا پیدا شود گوهر شناس قابلی

آب پاشیده بر زمین شوره زار بی حاصل است

صبر کن تا پیدا شود زمین بایری

قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید ... اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو برد و گفت : پسرم ، روزگاری من هم به سن تو بودم و به اینجا آمدم ، چون کسی را نداشتم که به من بگوید:

« لذت های آنی ، غم های آتی در بر دارند»

کسی نبود که در گوشم بگوید :

ترک شهوت ها و لذت ها سخاست

هر که درشهوت فرو شد بر نخاست

کسی را نداشتم تا به من بفهماند :

به دنبال غرایز جنسی رفتن ، مانند لیسیدن عسل بر روی لبه شمشیر است ؛ عسل شیرین است ، اما زبان به دو نیم خواهد شد .

کسی به من نگفت :

اگر لذتِ ترک لذت بدانی

دگر لذت نفس را لذت ندانی

و هیچ کس اینها را به من نگفت و حالا که :

جوانی صرف نادانی شد و پیریُ پشیمانی

دریغا ،روز پیری آمی هوشیار می گردد

 پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد.

چیزی در درون پسر فرو ریخت ... حال عجیبی داشت ، شتابان از آنجا بیرون آمد در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه می کرد: « گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی ...» و دیگر هرگز به آن مکان نرفت.

سندباد

به سلامتی سندباد که کل دنیا رو با یه شلوار کردی دور زد

به سلامتی همه اونایی که مثل گل آفتابگردان هستند

گل آفتابگردان را گفتند:
چرا شبها سرت را پایین می اندازی؟
گفت : ستاره چشمک میزند، نمیخواهم به خورشید خیانت کنم
به سلامتی همه اونایی که مثل گل آفتابگردان هستند


از همه پسرها متنفرم

-از همه پسرها متنفرم

از آنجایی که تب پیدا کردن بوی فرند (BF) در بین دوشیزگان دبیرستانی بسیار رواج پیدا کرده و یک جورایی از نان شب هم برای این عزیزان واجب تر است و از آنجایی که این نوگلان عمراً به پسر پایین تر از 25 سال پا بدهند و از آنجایی که یک پسر 25 ساله خیلی چیزها را می داند ولی یک دختر 16-17 ساله خیلی چیز ها را نمی داند پس طبیعی است که این وسط چه کسی باید گرگ شود و چه کسی قربانی....

طبق آمار های گرفته شده 99 درصد دختران دبیرستانی قبل از خوردن 100 عدد قرص دیازپام و خودکشی این جمله را بیان می کنند: از همه پسر ها متنفرم!


هوی گوسفند چه خبرته؟!؟!

- هوی گوسفند چه خبرته؟!؟!

گوسفند در اصل به موجودی پشمالو و بی نزاکت گفته می شود که اندک زمانی است پایش را در شهر گزارده ولی ما امروزه به رانندگانی که چراغ قرمز را رد می کنند، رانندگانی که به محض سبز شدن چراغ و جهت یادآوری خاطره حنابندان مادر بزرگشان بوق های ممتد می زنند، عابرانی که از وسط اتوبان رد می شوند و یا صف اتوبوس را رعایت نمی کنند، بازیکنان تیم ملی فوتبال وقتی موقعیتی را خراب می کنند و کسانی که موقع راه رفتن پای دیگران را لگد می کنند می گوییم: هوی گوسفند چه خبرته؟!؟!

خیلی عصبانی بود.

  خیلی عصبانی بود.


گفت:اگه دوسم داری ثابت کن.


گفتم:چه جوری؟


... قیچیو برداشت و گفت:رگتو بزن.


گفتم:مرگ و زندگی دست خداست


گفت :پس دوسم نداری


قیچیو برداشتم و رگمو زدم وقتی داشتم تو آغوش گرمش جون میدادم آروم زیر لب


گفت :


اگه دوسم داشتی


تنهام نمی ذاشتی


کلمات

می گوید: کلمات گـــــــــــاهی بار معنایی خود را از دست می دهند ...

این روزها " دوستـــــت دارم " ها دیگر قلــــــب کســـی را به تپش وا نمیدارد !

و گونه کسی را سرخ نمیکند !

دارم سعی می کنم

دارم سعی می کنم همرنگ جماعت شوم،

آهای جماعت...

میشود کمکم کنید؟؟؟؟؟؟

شما دقیقا چه رنگی هستید؟!

رمانتیک...