شبگرد

تنهایم مثل ماهی در تنگ آب

شبگرد

تنهایم مثل ماهی در تنگ آب

شبگرد

زِنـدگیــ بهـ مـن آموخـتــ …بآختـم تآ בلخــوشـتــ کـُنَم!

بـَرگ بَرَنـבه اَتــ سآבگیـم نبوב ، בلــ پآکـمــ بـوב …

چون پـآیــ مَـن بـهـ تیغــ کسآنیــ زَخـمــ بَرבآشتــ کـه

اَز آنہــآ اِنتِظآر مُـحَـبَتــ בآشتَمــ زِنـבگیــ بهـ مَـنــ آموخـتـــ

هــیــــچــ کـَسـ شَبیـهـ حـرفہــــــــآیَشــ نیستـ..

بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یکی از بستگان خدا» ثبت شده است

یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، پاهای برهنه ی خود را در برف های کف پیاده رو جابه جا کرد تا شاید سرما کمتر آزارش دهد. او صورتش را به شیشه ی سرد فروشگاه چسبانده بود و به داخل نگاه می کرد.

در نگاهش چیزی موج می زد. انگار با نگاهش، نداشته هایش را از خدا طلب می کرد. گویا با چشمانش آرزو می کرد.


خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه... چند قیقه بعد ، در حالی که یک جفت کفش نو در دستانش بود بیرون آمد.

_ پسر کوچولو ! آقا پسر !

پسرک برگشت و به زن نگاه کرد. وقتی ان خانم کفش ها را به او داد، چشمانش برق می زد.

پسرک با چشمان خوشحال و صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟

زن پاسخ داد :نه پسرم ؛ من تنها یکی از بندگان خدا هستم.

پسرک گفت:آهان، می دانستم که با خدا نسبتی دارید!