شبگرد

تنهایم مثل ماهی در تنگ آب

شبگرد

تنهایم مثل ماهی در تنگ آب

شبگرد

زِنـدگیــ بهـ مـن آموخـتــ …بآختـم تآ בلخــوشـتــ کـُنَم!

بـَرگ بَرَنـבه اَتــ سآבگیـم نبوב ، בلــ پآکـمــ بـوב …

چون پـآیــ مَـن بـهـ تیغــ کسآنیــ زَخـمــ بَرבآشتــ کـه

اَز آنہــآ اِنتِظآر مُـحَـبَتــ בآشتَمــ زِنـבگیــ بهـ مَـنــ آموخـتـــ

هــیــــچــ کـَسـ شَبیـهـ حـرفہــــــــآیَشــ نیستـ..

بایگانی
آخرین مطالب

در کنار هر کاخ نشین صدها کوخ نشین آواره اند

هیچ شنیده اید که فقر، مادر همه ی مفاسد است و هیچ می دانید که در کنار هر کاخ نشین صدها کوخ نشین آواره اند؟ آیا خبر دارید که در کنار جامه های رنگین ، ژنده پوشانی عریانند؟ 

شنیده اید که در کنار غذا های لذیذ و چرب سفره هایی خالی از نان خشکند؟

هیچ دیده اید در کنار خنده های قاه قاه، اشکهای بی صدا سوغات چشمند از غم؟
خبر دارید که پدری آنقدر دیر به خانه آمد تا کودکش دستان خالیش را نبیند و حلقه ی اشک، گردنبند مردمک چشم پدر شود؟

 
شنیده ام که دخترکی با چشمان حسرت بار هر روز ساعتی چند پشت ویترین عروسک فروشی می ایستد و دیده ام که پسرکی در بهترین سنین کودکی وشیطنت، باید با خستگی برای روزی 500تومان از این اتوبوس به آن اتوبوس برود وفریاد بزند:آدامس آدامس.

هیچ خبر دارید که راه نان خوردن یکی خود فروشی شده بود و دختری از خانه فرار کرد تا کاخ آرزوهایش در فقر وفلاکت پدر نسوزد؟
آیا می دانید که تمام اسباب زندگی خانواده ای به خاطر دیرکرد اجاره به خیابان ریخته شد؟
شنیده اید که در پشت نگاههای معصوم دخترکی گل فروش ، نگاههای پر از خنجر برخی بی غیرتان نهفته است؟

 

خبر دارید که پدری برای تولد پسر 8 ساله اش پژو خرید و دیگری عروسیی نمادین با هدایای 20 میلیونی برای کودک 6 ساله در تالار برگزار کرد؟
راستی  روزی می رسد که پدر کارگر بتواند برای دخترکش عروسکی به بزرگی آرزوهایش بخرد ؟

با نزدیک شدن به شب عید و روزهای آخر اسفند، عبور از پیاده‌رو‌های خیابان‌های مرکز شهر واقعا سخت می‌شود؛ ترجیح می‌دهم از کناره‌های خیابان راه بروم؛ «وه! عجب جمعیتی!»؛ انگار همه مردم از خانه‌های خود بیرون آمده‌اند؛ مغاز‌ه‌های رنگارنگ میان ازدحام مردم کمتر دیده می‌شود.اسکناس ها شمرده می شود و پس از دست به دست شدن ،جنس تحویل گرفته می شود .

 



پاساژ ها مملو از جمعیت است پشت ویترین اکثر مغازه ها کاغذ "قیمت مقطوع است " چسبانده شده است ،با این حال هیچ کس دست خالی از مغازه ها بیرون نمی آید. افرادی که از این پاساژهای مجلل بالای شهر خرید می کردند هیچ صحبتی از گرانی کالاهای شب عید وناتوانی از خرید نمی کردند . فقط مهم بود که کالای مورد نظرشان به دلشان بنشیند و به قواره شان بیاید. اکثر افراد خوراکی به دست و لبخند به لب از خرید کردن لذت می بردند اما کاش می توانستند دراین وانفسای همه گیر سری هم به بعضی ها بزنند. به نگاه های مشتاق کودکانی که معنای " ندارم" را نمی فهمند، به دل پردرد پدری که حسرت را می بیند و زهر شرمندگی را می نوشد، به دست های خالی مادران تنهایی که بار زندگی را سال ها در همین خانه تکانی های دم عید به دوش کشیده اند تا برق شادی را در چشمان کودکان خود بنشانند و به پیر زنی گوژ پشت که کیسه لیفهایش را از این مغازه به آن مغازه می برد تا شاید کسی پیدا شود که نیازمند لیف باشد.

برخی از مغازه داران احترام سنش را نگه می دارند ودست در دخل کرده و مبلغ اندکی به او می دهند اما برخی دیگر همچون نگهبانان حتی اجازه ورود به او نمی دهند تا مبادا خط اخم بر چهره مشتریان شادشان بنشیند. اما پیرزن برای تهیه یک دست لباس نو برای نوه یتیمش بار این حقارت را به دوش می کشد تا شاید بتواند شب عید برق شادی را در چشمان نوه اش بنشاند.

 


صدای ساز و تنبک "حاجی فیروز" که خبر از فرا رسیدن عید می دهد برای همه خبری خوش نیست. صدای چرخش زنگوله ی عمو نوروز برای آنان که بیکاری و فقر امانشان را بریده است خبری شوم است که پیام شادی و سرور نمی آورد. کم نیستند پدرانی که این روزها دیرتر از همیشه به خانه می آیند تا چشمشان به چشمان پر از التماس کودکانشان نیفتد. بسیارند مادرانی که لباس فرزند بزرگترشان را برای تن پوش فرزند کوچکتر پلیسه می زنندو شباهنگام فرزندان گرسنه خود را امر به خواب می کنند.در این میان عرق شرم یک پدروگریه پنهان یک مادر خرد کننده تر از همه است وقتی کلمه ندارم را در ذهن مرور کنند تا تحویل کودکانشان دهند .

اینها دردهایی است که شاید من و شما به قدر جرعه ای هم از آن نچشیده باشیم اما آنها سالهاست که با آن دست و پنجه نرم می کنند. گرسنگی کوچکترین درد آنهاست. درد آنها زیستن در دنیایی است که همه در کلام ،دایه ی مهربان تر از مادرند و در عمل هیچ؛ دنیایی که به انسانها اجازه بی تفاوت بودن و حتی گاه ظالم بودن را می دهد تا واژه هایی همچون شرم و وجدان بی معنی شود. درد آنها دیده شدن و نادیده گرفته شدن است. به یقین کوچکترهای این جماعت حتی در پستوهای ذهنشان خاطره خوشی از زندگی ندارند چون همیشه با درد نداری زیسته اند.



بد قصه ای است قصه عادت کردن. قصه دیدن و نادیده گرفتن. دیگر دیدن افرادی همچون این پیرزن لیف فروش و کودکانی که از سر اجبار در کنار خیابان تکدی و گل فروشی می کنند برای همه ی ما عادی شده است .دیگرهمه ما عادت کرده ایم به شنیدن داستان خودکشی از فرط فقر. همه شنیده ایم که فقر، فساد می آورد امادیگر حساس نمی شویم وقتی در صفحه حوادث روزنامه ها می خوانیم که مردی از فقر بچه اش را فروخت و مادری از فرط نداری و ناتوانی اول کودکش و بعد خودش را کشته است. دیگر دیدن و شنیدن این صحنه ها برایمان کاملا طبیعی شده است، وقتی دستهایمان مملو از خرید شب عید است و التماسهای کودکی شش ساله را برای خرید یک عدد اسکاچ نادیده می گیریم .
روزها به تندی می‌گذرد و نوید فرا رسیدن عید نوروز، با هزار خرج و گرفتاری جدید را می‌دهد. عیدی که قرار است هفت سینش با آجیل کیلویی 10-15 هزار تومانی، میوه هزار تا 2 هزار تومانی و شیرینی چند هزار تومانی پر شود. نوروزی که برای برخی جز سردی ، تلخکامی و شرمندگی هیچ ارمغان دیگری ندارد .
  • تنهایم مثل ماهی در تنگ آب

در کنار هر کاخ نشین صدها کوخ نشین آواره اند

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی